بچهها ميروند سراغ عكس. روي محمد را ميبوسند. دست بهصورت و دستانش ميكشند. انتظار دارند دست محمد به سمتشان حركت كند و با زبان خاص خودش بگويد: «ريحانه بيا بابايي. آفرين. باباجي رو بوس كردي؟... بيا بغلم دخترم! فاطمه جانم تو هم بيا بابا... بيا بغل بابا... خدايا شكرت براي اين دوتا گل...» محمد فقط در عكس ميخندد.
همه دور اتاق نشستهاند. كسي باورش نميشود اين جمع شدن براي ختم محمد باشد. همه غرق فكر و خيالند. دنيادنيا حرف و خاطره از محمد دارند اما كسي حرفي نميزند. ريحانه و فاطمه (دوقلوهاي محمد) كه به سمت عكس ميروند و دست به سر و صورتش ميكشند، يكدفعه بغض همه ميتركد. آقاجون دستمال سفيدش را درميآورد و روي چشمهايش ميگذارد. شانههاي مردانهاش ميلرزد. دائم ميگويد: «محمد. بابا! رفتي آقاجون؟»
روزي كه محمد آمد خواستگاري، گفت: «من خواب ديدم خدا به من 2 دختر دوقلو ميدهد و همسري مهربان؛ اما همه را ميگذارم و شهادت را انتخاب ميكنم». خوابهاي محمد هميشه رؤياي صادقه بود. اما در خواب ديده بود كه موقع شهادت دخترانش بزرگ شده بودند. در همان جلسه آشنايي گفت:« من طلبهام. حقوق ثابتي ندارم. زندگي با من شايد سخت باشد!» سرش را به طرف پنجره چرخاند و گفت:« اما در راه امامحسين(ع) فرش زيرپايم را هم ميفروشم». با مهريه 14سكه در حرم حضرت عبدالعظيم(ع) عقد كرديم. براي شروع زندگي هم رفتيم پابوس امامرضا(ع). همه فاميل و آشناها را هم براي سفر دعوت كرديم.
محمد 16ماه در سوريه بود. شهريور كه آمد، ما را با خودش برد. در شهر حماء زندگي ميكرديم. همسايهها از ديدن رفتار محمد با اهالي محل و خانوادهاش تعجب ميكردند. آنقدر در آنجا محبوب بود كه يكي از همسايهها ميگفت: «شما از من كه سالهاست در اين محل زندگي ميكنم شعبيتريد». شعبي به زبان آنها يعني محبوب و مردمي. محمد در آنجا آرام و قرار نداشت. روز معلم از معلمان آنجا تقدير ميكرد، روز ميلاد حضرت معصومه(س) با هزينه خودش براي دخترهاي همسايههاي سوري هديه ميخريد و با هم به خانه آنها ميرفتيم. حتي كميتهاي براي شناسايي نيازمندان راه انداخته بود. قبل از اين كسي آنجا اين كارها را انجام نداده بود. فعاليتهاي فرهنگي محمد آنقدر مورد توجه بود كه وزير فرهنگ سوريه از محمد تقدير كرد و خواست كارهايش را در بقيه شهرها هم گسترش دهد. اما اين دلسوزيها و همدليها از چشم دشمنان هم دور نماند.
محمد در سوريه مجروح شد و انتقالش دادند بيمارستان بقيهالله(عج). حالش هر روز وخيمتر ميشد. دلم قرار نميگرفت. هر روز ميرفتم بيمارستان. محمد را روي تخت ديدن سخت بود و خودم و اشكم را كنترل كردن سختتر. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست كسي به ديدنش نرود. طاقت نياوردم. تنهايي رفتم بيمارستان. اصلا حال خودم را نميفهميدم. وقتي رسيدم دكترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احيايش بودند. ميدانستم محمد ميرود؛ اما جان مرا هم با خودش ميبرد. محمد! خوش به سعادتات! ديدم دستهايش از كنار تخت رها شده و چشمهايش بسته است. ديدم روي صورتش را پوشاندند. تمام پلهها را تا حياط دويدم. هنوز هم فكر ميكردم محمد چشمهايش را باز ميكند.
نظر شما